نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
ازدواج من و باباازدواج من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 24 روز سن داره

روزنه های امید

خدای من در همین نزدیکیست

من خدایی دارم، که در این نزدیکی‌ست… نه در آن بالاها! مهربان، خوب، قشنگ… چهره‌اش نورانیست گاه‌گاهی سخنی می‌گوید، با دل کوچک من، ساده‌تر از سخن ساده من او مرا می‌فهمد‌! او مرا می‌خواند، او مرا می‌خواهد، او همه درد مرا می‌داند… یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم… که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است. او خدایست که همواره مرا می‌خواهد، او مرا می‌خواند او همه درد مرا می‌داند… ...
7 مهر 1392

خدایا همه امیدم تویی

سلام عزیز دلم ...مامانی امروز بعد کلی کلنجار با خودم تصمیم گرفتم این وبلاگ و درست کنم ... میوه دلم نمیدونم خدای مهربون کی می خواد شمارو تو دلم بذاره ... اما من امید دارم به خدا ... چون حالا یه فرشته پیش خدا دارم که واسه مامانش دعا میکنه ... عزیز دلم میدونم که داداش امیر عباست که الان ٢١ روزه فرشته شده و رفته پیش صاحب اصلیش , از خدا می خواد که  تورو , تو دلم بذاره و کمک کنه که سالم و صالح بزرگ بشی ... الهی آمین ...
7 مهر 1392

بدون عنوان

سلام دختر گلم ... امروز رفتی تو 23 هفته ... ماشالله خانومی شدی برای خودت ... با تکونات دل مامانی و آب میکنی ... هفته ای که گذشت پر بود از روز های خوش و البته روزهای دلواپسی ... عمه فهیمه جونت 29 شهریور یعنی همین جمعه که گذشت به سلامتی عقد کردن ... شما هم کلی تو دل مامانی تکون خوردی ... عمه فهیمه جون مثل فرشته ها شده بود ... خیلی ناز شده بود ... مراسم عقد تو خونه ما برگزار شد . بعد مراسم هم که همه رفتیم تالار ... دست آقا جون (‌بابای بابایی‌ )‌درد نکنه یه عقد مفصل گرفته بود که با عروسی فرقی نمیکرد ... عمه جون هم لباس عروس نباتی پوشیده بود ماشالله مثل فرشته ها معصوم شده بود... خدارو شکر انشالله خوشبخت بشن ... ...
2 مهر 1392